صبح نیلوفر
داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی بالاخره دستم را روی زنگ گذاشتم، امیدوار بودم که خستگی ناشی از بیخوابی و صدای ضربان قلبم، هیجانم را لو ندهد. در تمام این سالها، در رؤیا و تخیل در آن خانه زندگی کرده بودم؛ اما آن خانه فقط یک مکان نبود؛ زمان هم بود؛ بر کف آجرفرش حیاط که قدم میگذاشتم، همان بوی آشنای گذشته را در فضا میشنیدم، صدای قدمهایم که در خاطره آجرها ضبط شده بود و دوباره بازتاب مییافت.