خودکشی در اندیشه لکان: مجموعه داستان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
لاوین میخواهد قسمتی از مسیر جاده را پیاده برود. مردی را که دیشب پشت سرش بود، حالا دوباره میبیند و میخواهد بگوید، ئازا، نمیتواند. چون برای او حالا دیگر ئازا نیست. برای لاوین شخص دیگری میشود. دیشب ئازا شخص دیگری بود و امروز صبح موهایش ریخته است؛ اما الآن ئازا سری مثلثی دارد، با موهای چتری و کم پشت، کمی لاقید و پر انرژی و پوزخندی میزند و فکر میکند این ئازا نیست. همین که این جمله را با خود میگوید، دیگر ئازا را نمیبیند او بوبک را میبیند و با خودش میگوید امکان ندارد! بوبک حرکتی میکند، سرش را پایین میاندازد و از کنار لاوین با یک تاکسی از زیر پل کریمخان رو به سنایی آرام میپیچد...