غروب رویای گمشده
داستانهای فارسی - قرن 14
دانههای باران به شیشه میکوبید، گویی ان نیز مثل من بی تاب بود. نمیدانم چرا وصل زمین و آسمان برای باران مهم بود، ولی خوب میدانم و دل من و تو برای باران مهم بود؛ زیرا وقتی دلتنگ تو میشدم، باران امان چشمهایم را میبرید. دوباره باران پاییزی در راه بود و من هم چنان در انتظار چتری دو نفره که زیر باران پاییزی با آهنگ دلنواز شرشرش، برایت عاشقانههایم را بنوازم در انزوای شب در پسکوچههای پاییزی قدم میگذارم... زیر پاهایم برگها خشخشکنان با من همنوا شدند و صدای مرا بردند به دوردستهای خاکستری... این جا پاییز است و آسمان شهر من ابریست، پاییز من بوی دلتنگی میدهد.