هزار وجبی
داستانهای تخیلی / داستانهای حیوانات
"هزار وجبی" زرافۀ کوچکی بود که وقتی به دنیا آمد گردن بسیار درازی داشت. گردن او همانند مار بلندی به دور بدنش پیچیده شده بود. او هیچکاری را نمیتوانست درست انجام بدهد. به همین دلیل بسیار احساس ناراحتی میکرد و بیشتر اوقات غمگین بود. بزرگترین مشکل او یافتن یک کار مناسب بود، زیرا از بیکاری خسته شده بود، ولی همه میدانستند که او با گردن درازش، از پس کاری برنمیآید. تا این که یک روز چند شکارچی به جنگل آنها آمدند. آرامش جنگل به هم ریخت و تمام حیوانات نگران شدند. هزار وجبی آرزو داشت بتواند کاری بکند که ناگهان فکری به ذهنش رسید؛ فکری که باعث شد علاوه بر فراری دادن شکارچیها، بزرگترین مشکل او نیز حل شود.