ماجراهای یاسی کوچولو "ترس بزرگ"
ترس از تاریکی - داستان / ترس - داستان / داستانهای اجتماعی / داستانهای آموزنده
«یاسی کوچولو» خیلی ترسو بود. او از صدای رعد و برق، تاریکی، حیوانات و حتی بچههای دیگر میترسید. پدر و مادر او از این موضوع خیلی ناراحت بودند. یک روز خاله کیمیا به خانة آنها آمد. یاسی کوچولو او را خیلی دوست داشت و به حرفهایش گوش میداد. خاله کیمیا با دیدن ترسهای یاسی تصمیم گرفت تا به او کمک کند. او به یاسی کوچولو یاد داد که نباید از صداهای طبیعت و یا چیزهای خیالی مثل هیولا بترسد. یاسی به حرفها و کارهای خاله توجه کرد و فهمید که ترسهایش بیمورد بوده است و تصمیم گرفت که دیگر از چیزی نترسد. کتاب حاضر از مجموعة ماجراهای یاسی، دربرگیرندة یک داستان آموزنده برای کودکان گروه سنی «ب» است.