مهگل
داستانهای تخیلی / جادوگری - داستان
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در زمانهای خیلی دور، یک دختری با پوست سفید و موهای طلایی بلند و بسیار بسیار زیبا به نام مه گل در یک کلبه کوچکی زندگی میکرد. دخترک قصه ما در این دنیا هیچ کس را نداشت، پدرش هیزم شکن بود که روزی در جنگل بر اثر سقوط از درخت، جان خود را از دست داده بود. مادر مریضی داشت از غصه زیاد در بستر بیماری بود. مه گل یک روز تصمیم گرفت برای تهیه خرج و مخارج خود و مادرش، از جنگل خارج شود و به دنبال کاری بگردد و...