خانزادهی طهران
داستانهای فارسی - قرن 14
آهسته با گامهایی لرزان از کنار دیوارهای بلند عمارت رد میشدم. به خاطر ترس از چشمهایی که عقاب وارتر از همیشه به دنبال من بودند، ضربان قلبم پر صداتر شده بود. چند سالی میشد با ترس زندگی میکردم؛ اما به گمانم این دقایق از همیشه ترسناک بودن. کاش میتوانستم جلوی ضربان قلبم را بگیرم. فقط کافی بود به وجود من زیر این چادر مشکی شک نکنند. مصممتر از قبل به راهم ادامه دادم. حس میکردم قبلاً این لحظه را دیده بودم. شاید در خواب و شاید هم در رویای دستنیافتنی فرار! به نقطه امنی رسیدم. باورم نمیشد که رها شدهام. هر چند دور شدنم از عمارت، حقیقتی جز این را نمیکرد. چشمم را با غرور به نوری که از بالاترین قسمت عمارت میتابید دوختم. اتاق خودش بود.