فیلی که فیل بودن خود را فراموش کرده بود!
داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای حیوانات / فیلها - داستان
در زمانهای گذشته شکارچی بیرحمی زندگی میکرد که به هیچ حیوان کوچک و بزرگی رحم نمیکرد. یک روز شکارچی برای شکار به جنگل رفته بود که ناگهان با بچهفیلی روبهرو شد که در بین بوتههای تمشک گیر کرده بود. شکارچی با خوشحالی بچهفیل را با خود به شهر برد و در پارک پاهای بچهفیل را با طنابی بلند و محکم بست و سر دیگر طناب را به چوبی که در زمین فرو کرده بود گره زد، به این ترتیب بچهفیل در آن پارک اسیر شد و هر روز مردم زیادی برای دیدن او دورش جمع میشدند و شکارچی از اسارت او پول زیادی به دست آورد. شکارچی وقتی فهمید با اسارت حیوانات میتواند ثروت زیادی به دست بیاورد حیوانات دیگری مانند آهو، روباه، خرگوش و... را به پارک آورد؛ تااینکه... .