افسانه شهر پاکیزه
داستانهای کودکان و نوجوانان
شهر آلوده شهری بود که همه کثیف و آلوده بودند. مردم شهر لباسهای کثیف میپوشیدند و زبالهها را روی زمین میریختند. کثیفیها باعث شده بود، رنگ مردم شهر زرد و همه بیمار شوند. این وضع بد ادامه داشت تا این که خانم پاکیزگی از راه رسید. او با دیدن سر و وضع مردم و ظاهر کثیف شهر از غصه گریهاش گرفت. از درخشندگی قطرات اشک خانم پاکیزگی، همه جا نورانی شد و میکروبها و کثیفیها ناپدید شدند. مردم هم شگفتزده شدند و همگی تصمیم گرفتند پاکیزه بمانند. بعد از آن، بچههای شهر پاکیزه از خانم پاکیزگی خواستند تا بتوانند با او پرواز کنند. او هم آروزی بچهها را برآورده کرد و همگی با یاری هم برای پاکیزه نگه داشتن شهر تلاش کردند.