موش مترو
«نیب» موش مترو بود. او در یک خانواده پرجمعیت در زیر سکوهای یک ایستگاه مترو به دنیا آمده بود. موشها روزها غذا جمع میکردند و هنگام خواب موش پیر داستانهای ترسناکی درباره انتهای تونل برای آنها بازگو میکرد. یک روز نیب تصمیم گرفت که به آخر تونل برود. او به راه افتاد و چند ایستگاه بعد با «لولا» آشنا شد. آنها با هم همراه شدند و به انتهای تونل رسیدند. آخر تونل هم خطرناکتر از جایی بود که موش پیر گفته بود و هم زیباتر از چیزی که در رویاهایش دیده بود. نیب و لولا با یکدیگر ازدواج کردند و لولا لانهای میان چمنزارها پیدا کرد و وقتی بچههایشان را در لانه میخواباند نیب برای آنها قصه میگفت.