بز و بزبزی
بزی بود نازنازی که یک روز با همبازیهایش روی یخ سرسره بازی میکرد. او با حالت پز و ادعا روی یخ با دو پایش ایستاد که ناگهان افتاد و پایش شکست. بزی از دست یخ ناراحت شد و با عصبانیت از یخ پرسید چرا او را به زمین انداخته است. یخ با دلی پرغصه به بزی گفت که آفتاب نیز در حق او بدی میکند و صبح زود بر روی او میتابد و آن را آب میکند و از بزی خواست که دلیل رفتار آفتاب را از او بپرسد. بزی کنجکاوانه برای یافتن جواب سئوال یخ از آفتاب به راه افتاد. این کتاب مصور برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.