سرزمین پریزاد
داستانهای فارسی - قرن 14
بلند شد و بال هاشو یه تکونی داد، دستاشو باز کرد و خمیازه کشید، مستقیم رفت سر میز، جام را برداشت و یک پیک جاودانگی سرکشید، چند ثانیه چشماشو بست، برق همیشگی به چشمهاش برگشته بود و یک لبخند بزرگ روی صورتش بود. رفت سمت پنجره، دستگیره پنجره رو باز کرد و باد ملایم با رگههایی از نور صبحگاهی خود توی صورتش، نفس عمیقی کشید و بال هاش رو باز کرد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. یکم به سمت آسمون اوج گرفت و دور و بر کاخ یه چرخی زد. انگار می خواست ببینه به خاطر اتفاق دیشب مشکلی واسه گلهاش پیش نیومده باشه. چند دقیقهای توی اوج، پرواز کرد و توی حیاط قصر، روی سه انگشت پایش فرود آمد.