آخرین آفتاب
داستانهای فارسی - قرن 14 / داستانهای مذهبی - قرن 14
شاهزادگان، نوه و برادرزاده پادشاه وارد میشوند. همه بر میگردند و به آن دو نگاه میکنند و در برابرشان تعظیم فرود میآورند. عروس و داماد وارد تالار میشوند و به سوی امپراتور و تختهایی که برای آنها آماده شده، میروند. در چشمان عروس حجب و حیای خاصی وجود دارد. داماد اما خوشحال و خندان روی به این سو و آن سو دارد و سرمست از این مراسم است. عروس و داماد جلو میروند و به تختهایشان میرسند. همه منتظرند تا آن دو بر مکانهایشان بنشینند و مراسم شروع شود. ناگهان زمین و سقف و دیوارهای کاخ و همه جا شروع به لرزیدن میکند! صلیبهایی که برپا شده است، سقوط میکنند و ستونهای تختی که داماد بر روی آن نشسته، شکاف بر میدارند و میشکنند و داماد از بالای تخت بر زمین میافتد و بیهوش میشود.