تمام این مدت
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
سرِ باندپیچی شدهام را به شیشه خنکِ پنجره ماشین تکیه میدهم. مامان رانندگی میکند و من به جلو نگاه میکنم؛ به قطرههای کوچک باران، در نور قرمز چراغها. دو هفتهی تمام گذشته است و هنوز هم باورم نمیشود. فکر میکردم جدا شدن از او برایم بدترین درد است، اما این را دیگر نمیتوانم درست کنم. نمیتوانم دستبند آویز دار را بیرون بیاورم و همهچیز را درست کنم. او واقعاً رفته است. پنج روز پیش طی مراسمی در قبرستان محلی به خاک سپرده شد و من آنقدر وا مانده بودم که نتوانستم بروم.