صدایم کن
این کتاب مصور، حکایت نوجوانی است که تنها او صدای تپش درخت مقدس آبادیش را در خشکسالی شنید، بازی را رها کرد و دنبال صدا تا درخت کشانده شد. درخت غمگین بود، زیرا صدای آرزوهای دخیلهای بسته شده بر شاخههایش را دزدیده بودند. دخترک را مامور بازگرداندن صدای آرزوها کرد. پری بازیگوش را هم همراه او نمود. قصههای قدیمی یکی یکی آمدند و قهرمانهای آنها هر کدام تجربهای را با او در میان گذاشتند. اما تنها "چهل گیس" کمی از مسیر هدفش را روشن کرد، آن هم به خاطر صداقت و عشق و پایداریش. انگشتر سلیمان او را به اسطورهها برد و....