تیلههای شیشهای
داستانهای فارسی - قرن 14
خانه بزرگ و قدیمی عزیز دو تا پلاک با در بزرگ فلزی ورودی برجهای یاقوت فاصله داشت. سارا با همان لبخند همیشگیاش با بچهها خداحافظی کرد و زنگ طوسی رنگ را فشار داد. صدای نازک و کشدار سمانه از پشت آیفون پرسید: کی دلش غنج رفت. منم آبجی کوچیکه. دوباره یاد حرفهای مبینا افتاد. دستش را روی دیوار آجری کنارش کشید و آرام آرام به سمت حوض وسط حیاط رفت. برگهای رنگارنگ پاییزی سطح حوض را پر کرده بود. دستش را پایین برد و آنها را کمی عقب زد، از کنار برگها، تصویر صورتش را توی آب دید. خم شد و زل زد توی چشمهایش...