دختر تاجر ابریشم
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
داشت غرق میشد. موهایش دور سرش پیچ و تاب خورده و در آب غوطهور میخورد. مجذوب نور طلایی رنگ سطح آب شده بود. دست و پا میزد و بدنش را به روی آب میکشاند. نفس نفس میزد، روی آب پر از حباب میشد. خورشید نیمه خاموش، نورش را تا دوردستها منتشر میکرد. به محض این که دوباره دنیا را رنگی دید، دستش را بالا آورد و فریاد زد، اما دوباره در آب فرو رفت. وقتی در آب دست و پا میزد، رودخانه میخروشید و صدایش در فضا میپیچید... قادر نبود برای کمک فریاد بزند. چارهای جز نفس کشیدن نداشت؛ اما میدانست که نمیتواند. تمام تلاش را میکرد، ولی انگار چیزی تمام قوایش را تضعیف میکرد.