معرکه
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
سرباز جوانی به صورت داوطلبانه در قشون سواره نظام ثبت نام کرده و از همان شب اول، همراه با دستۀ خویش دچار درد سر میشود. او که ازسربازی و پادگان تصور دیگری داشته، از بدو ورود با محیطی ناآرام، متشنج، و پر از ناسزا و فحش روبرو میشود. در همان شب همهگروهان برای گشت زنی راهی میشوند اما اسم شب که باید توسط یک یا دو نفر بهخاطر سپردهشده و در زمان لازم تکرار میشود، فراموش شده و آن ها دچار درد سر بزرگی میشوند. شخصی برای یافتن اسم شب به عقب باز میگردد و دستۀ برجا مانده، زمان را با جر وبحث و فحاشی سپری میکنند. زمانی که فرمانده می رسد وگروه تحت فرمان خویش را این گونه سردرگم و بی نظم مییابد، موج جدیدی از عصبانیت و میل به فحاشی او را در برمیگیرد. چند تن ادعا میکنند اسم شب را بۀ اد آوردهاند اما فرمانده هیچ یک از آنها را نمیپذیرد و تنها فریاد میکشد و فحش میدهد. صبح میدمد اما اوضاع همچنان، همان گونه است که بوده، فریاد، فحش، ناآرامی، و فضای متشنج.