آسمان صورتی
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان اجتماعی و عاشقانه، روایتی از دروغ و اعتماد... روایت عشقی دیرهنگام... داستان آدمهایی که بهجای آبی، صورتی میبینند، قصه حسادت... است. همه اشتباههای دنیا از اعتماد شروع میشود، وگرنه وقتی خیالِ راحتی نباشد، ششدانگ حواست جمع است و پایت نمیلغزد. مثلا اعتماد به همسلولیات... فکر میکنی رفته ملاقاتیاش را ببیند، نه بگو رفته اعدام شود! مثلا اعتماد به قلبت که فکر میکنی دارد نبضهایش را میزند، نه بگو برای خودش ساز عاشقی کوک میکند. مثلا همین اعتماد به چشمهایت، فکر میکنی آسمان حالا که بالای سر تو آبی نقش میزند واقعا آبی روی آتش است نه بگو هوای حالت و درون مشوش است... . در بخشی از این رمان میخوانید: «در اتاق بدون هیچ صدایی باز میشود و مردی سرش را داخل میکشد. چهره درهم میکشم و با دست اشاره میکنم که در را ببندد و برود. عزیز من فکر کن این آدم قرار نبوده بیاد خواستگاریت، فکر کن یه آدمیه که بهت احتیاج داره، تو که ادعات میشه تا...».