پیشی کوچولوها و آقا خرسه
دو گربه با یکدیگر دوست بودند؛ یکی مثل برف سفید و یکی مثل دریا آبی بود. یک روز گرم تابستان هر دو برای گردش به طرف جنگل رفتند. در راه به رودخانهای رسیدند و برای عبور از آن قایقی ساختند. اما رودخانه طوفانی شد و قایق آنها واژگون گشت. آنها مجبور شدند تا ساحل شنا کنند و پس از رسیدن به ساحل از خستگی به خواب رفتند. سپس برای خوردن میوههای جنگلی به جنگل رفتند، اما ناگهان خرسی از راه رسید. گربهی آبیرنگ خیلی سریع بالای درخت رفت و پنهان شد. اما گربهی سفید آرام و بیحرکت روی زمین دراز کشید. خرس که گمان کرد او مرده است از آنجا رفت. گربهی آبی از بالای درخت صدا زد: چی شد؟ ترسیدی؟ گربهی سفید جواب دارد: نه نترسیدم، اما میدانی خرس از من چی پرسید؟ پرسید دوستی که در وقت خطر بالای درخت میره و دوستش را فراموش میکند چه جور دوستی است؟