آرامی در اعماق هیاهو
داستانهای فارسی - قرن 14
باد سردی به صورتم میخورد. دلم هوس یک آغوش گرم کرده است، یک آغوش بیمنت، یک آغوش دوستانه. دلم میخواهد بدون فکر به گذشته، مدتها در خیابان قدم بزنم که با صدای گوشی به خودم میام. این قدر هوا سرده که حاضر نیستم دستهایم را از جیب پالتویم در بیاورم. دستهایم را به سمت کیف میبرم و گوشی را از آن خارج میکنم. با دیدن اسم ستاره، دوباره گذشته را مرور میکنم و رد تماس می دم. ستاره تنها کسی بود که بهش اعتماد میکردم و بعد اون اتفاق، محرم اسرارم بود و بیشتر از هر کسی اون رو دوست داشتم.