چشم
زمان این داستان به سال 5-1924 برمیگردد. تقریبا نزدیک به چهار است که از جنگ داخلی روسیه میگذرد. لنین به تازگی درگذشته، اما استبداد او هنوز بر همهجا حاکم است. به همین دلیل عدة زیادی از روسیه به سمت برلین مهاجرت کردهاند. یکی از این افراد، راوی داستان است که به تازگی به برلین آمده و در آنجا به تدریس خصوصی به دو پسربچه میپردازد. در یکی از روزها که راوی به منزل شاگردانش رفته ناگهان با صدای زنگ تلفنی ناشناس مواجه میشود و پس از مدت زمان کوتاهی همان شخص با یک چوبدستی در برابر چشمانش ظاهر میشود و پس از آن مهمان شروع به زد و خورد با راوی میکند. راوی پس از این ماجرا به عبث بودن زندگی و از آن پس به خودکشی میاندیشد و هنگامی که ماشة تفنگ را بر روی شقیقه قرار میدهد لحظات پس از مرگ را از ذهن میگذراند.