دوازده ثانیه
زلزله بم، 1382 - خاطرات
هوای بم بارانی بود. قطرات ریز و جیوهای باران روی شیشه اتومبیلم میریخت. بوی رطوبت مطبوعی از بیرون به داخل میآمد. داشتم برای انجام کاری به زاهدان میرفتم؛ اما آن قطرههای نوبر باران، آن جنگل سرسبز وسوسهام میکرد که توقف کنم. حتی فکر کردم بهتر است کمی قدم بزنم و بعد دوباره راه بیفتم. یک تصمیم قاطع، یک ترمز محکم و بعد کنار جاده. روبروی بم و در حاشیه یک پارک پیاده شدم و چند نفس عمیق کشیدم و کمی از آن هوای دل را به ریههایم فرستادم؛ مانند تکهای از بهشت بود. باورم نمیشد که در دل یک کویر فقیر، چنین جایی وجود داشته باشد. اندیشیدم احتمالاً وقتی خدا بم را میآفریده میخواسته بندگانش را غافلگیر کند.