عشق مادر
داستانهای فارسی - قرن 14 / شهیدان - ایران - داستان
صدای اذان پیچیده تو حیاط مسجد. افرادی هم جای جای حیاط نشسته بودند. گوشه مسجد چادری برپا بود؛ برای ثبت نام داوطلبان اعزام به جبههها... علی با پدرش وارد مسجد شد. نگاهش دور حیاط میچرخید. می دانست به چه نیتی با پدر به آنجا آمده، ولی نمیخواست هیچ کسی از آن خبر دار شود. میدانست که فاطمه خانم، مادرش، چقدر به او وابسته است. نه تنها او، بلکه همه خانواده میدانستند. علی تک پسر و فرزند یک خانوادهی نه نفره، بعد از شش فرزند دختر، با کلی نذر و نیاز به دنیا آمده بود. می دانست اگر حرف جبهه را بزند، مادرش، فاطمه، قشقرق به پا میکند.