ساعت چند است؟ دارد دیر میشود
داستانهای فارسی - قرن 14
ساعت چند است؟ من ترسیده بودم و تو بی آنکه حرفی بزنی، دستت را دراز کردی تا او خودش آن ساعت را بخواند. ساعت درست روی صد و شصت و پنج بود؛ او که راز این عدد را نمیدانست چنان از حیرت، دهانش باز ماند که همه جا پای آن سپیدار پیر خشکش زد، پای همان سپیداری که سایههایش را هم بریده بودند. سپیداری که شانهاش به شانهی آسیابان نمیرسید؛ اما آن قدر بزرگ شده بود که میتوانست محلهای را یک تنه ببندد.