گم و گور
داستانهای فارسی - قرن 14
این رمان به روایت اول شخص و با ضمیر من میباشد. پدربزرگ آلزایمردارد، برای همین در آسایشگاهی زندگی میکند که من، هرازگاهی به سراغش میروم تا او را به خانهاش بازگردانم وخودم تیماردارش شوم. با اینکه من هم مثل بقیه، درگیر روزمرگیهای زندگی هستم ولی این کار را انجام میدهم، تا به این شیوه دوست داشتنم را به او فهمانده باشم. ولی اینبار، سرپرستار میگوید که دیگر، پدربزرگ را به آسایشگاهش بازنگردانم، تا او لحظه مرگش را در خانه خودش بگذراند. این روزها، حال پدربزرگ اصلا خوب نیست و به نظر میرسد که آخرین روزهای زندگیش را میگذراند. با مرگ مادربزرگ، آلزایمر پدربزرگ هم روزبهروز بدتر شده است؛ به طوری که او حالا، مرا که نوهاش هستم، مادر صدا میزند و آسایشگاهی را که برای مدتی در آن ساکن شده، مدرسهاش میداند... .