زیر سن قانونی
داستانهای فارسی - قرن 14
در آن تاریکی مطلق نمیدانست به کدام طرف قدم بردارد. دستهایش را باز گذاشته بود؛ مثل بازیهای دوران کودکی که چشم یکی را میبستند تا با کمک دستهایش یکی از همبازیهایش را پیدا کند و دستش را بگیرد. سپس دستمال را از چشمانش باز کرده و به چشم همان همبازی چند لحظه پیش گرفته بود، میبستند و به این ترتیب، بچهها با ترسی مخفی از ندیدن و ذوق و شوق برنده شدن، ساعتهای طولانی در دنیای خودشان، معصومانه به نوعی همدیگر را آزار میدادند، او همدستهایش را باز گذاشته بود شاید از این طریق با لمس وسیلهای آشنا، بتواند تکیهگاهی برای خود پیدا کند.