کفشهایش لنگه به لنگه بود
داستانهای فارسی - قرن 14
نگاهی به تابلوی بالای سرش انداخت. با بسمالله وارد شد. باران میبارید و ذهنش پر میکشید به سوی آن روزها. دیگر نیاز نبود که دعا کند باران نبارد تا پدرش مسافری جابجا کند و بتواند برای او کفش، لباس، دوچرخه دست دوم یا هر چیز دیگری بخرد. دیگر سقف خانهشان چکه نمیکرد. حالا میتوانست با خیال راحت کنار شومینه دراز بکشد. دیگر نگران این نبود که هر لحظه ممکن است نفت چراغ تمام شود و خانهشان سرد. دیگر از زمستان متنفر نبود؛ چون پالتویی داشت که وقتی بیرون میرفت، تن سردش را حسابی گرم میکرد. حالا پر بود از حس خوب داشتن و دیگر نیازی به دلسوزی کسی نداشت...