شاهزاده و میکی
در روزگاران قدیم به مردمی که در شهر کوچکی زندگی میکردند خیلی ظلم میشد. داروغۀ این شهر به بهانههای مختلف از مردم پولهای زیادی میگرفت. یک روز «میکی» در نزدیکی قصر قدم میزد که نگهبان او را با شاهزاده اشتباه گرفت و گفت: «جناب شاهزاده لطفا بفرمایید داخل!» میکی در حالی که تعجب کرده بود وارد قصر شد. شاهزادۀ واقعی با دیدن میکی تعجب کرد و به او گفت: تو چقدر شبیه منی! پس تصمیم گرفتند که لباسهایشان را عوض کنند و شاهزاده چند روزی به شهر برود. شاهزاده به گشت و گذار در شهر پرداخت و از ستم داروغه بر مردم آگاه شد. پس به قصر بازگشت و داروغه را دستگیر کرد و به زندان انداخت. مردم هم جشن گرفتند. از آن به بعد میکی و شاهزاده دو دوست صمیمی شدند.