خلاء
داستانهای فارسی - قرن 14
نمیدانم از کجا شروع کنم و یا این که چه بگویم. فقط میدانم در یک نقطه از زندگی هستم در اوج خوشبختی، ولی همچنان سردرگم هزاران سؤال که چرا این جا هستم یا این که چطور شد که به این جا رسیدم و همیشه خلأ ای در وجودم هست که انگار درون قلبم برای ابد لانه کرده که کسی سراپای وجودم هست که انگار یک تکه از وجودم گم شده و هیچ وقت، سرنوشت اجازه نمیدهد به دستش بیاورم. خوشبختی که در آن هستم، انگار برای هیچ وقت مرا راضی نکرده؛ خب دیگر قسمت من هم این طور بوده، من را به سمتی برد که هیچ وقت فکرش را نمیکردم.