جاده
زمستان سرد است و سرما بیداد میکند. مرد به همراه پسرش که تنها دلخوشیاش است، رو به جنوب در حرکت است. فاجعهایی رخ داده و همهچیز رو به نابودی است و ظلمت همهجا سایه گسترده است. تنها دارایی آنها، یک چرخ دستی و اندکی وسایل و پتو، یک دوربین و تفنگ و یک نقشة پارهپاره است. در جادة ایالتی که آنها را به جنوب راهنمایی میکند، فجایع وحشتناکی میبینند؛ مزارع بیحاصل، خانههای سوخته و بیسکنه، و جنازههای به میخ کشیده شده، در راه کامیونی با افرادی ماسکزده را مشاهده میکنند. یکی از آنها مرد و پسرش را که میان علفها پنهان شدهاند، میبیند. مرد فورا تفنگ خود را به سمت آن شخص میگیرد. مرد ماسکزده چاقویی را زیر گلوی پسرش میگیرد. مرد شلیک میکند و به همراه پسرش هر لحظه در کشمکش بین مرگ و زندگی قرار دارد. این که آیا به مقصد میرسند یا نه، ادامة داستان را شکل میدهد.