ستاره شکلاتی
تنها آرزوی کرم کوچک سبزی به نام "بتی" این بود که یک کرم ابریشم باشد، اما هر وقت آرزویش را به زبان میآورد پدر و مادرش میگفتند: فکر کردند به این چیزها فایدهای ندارد. اما بالاخره صبر بتی تمام شد و نزد جادوگر مهربان رفت و هنگامی که خیلی گرسنه بود، ستارۀ درخشان سر عصای جادوگر را خورد. جادوگر به بتی گفت: "مهم نیست من از این ستارهها زیاد دارم اما آنها را جادو کردهام، حالا که تو آن را خوردهای ممکن است در شکمت نوری ایجاد شود. بتی خیلی خوشحال شد چون دیگر به آرزویش رسیده بود؛ او دیگر میتوانست با نور خود کتاب بخواند و راه خانه را در شب پیدا کند.