پسری به نام "من" دختری به نام "تو"
داستانهای فارسی - قرن 14
تنها من بود و آن درِ آبی تیره... در آن فضای کاملاً سیاه، چه راهی جز قدم گذاشتن به سوی در داشت، حال آن که نسیم او را از پشت سر به سوی در هل میداد. خیالی از پشت آن در در ذهنش نبود و هیچ نمیتوانست برایش مجسم سازد. در را با چرخاندن دستگیره سفید آن به جلو هل داد. بوی گرد و خاک نفسش را تنگ کرد، رنگ قرمز پررنگ مایل به سیاه کف، دیوارها و سقف دلتنگش کرد و تک صندلی میان اتاق بی درنگ تنهایش... آن میز کوچک در کنار صندلی را اصلاً ندیده بود، گویی خود را در میان تاریکی آن اتاق پنهان کرده بود؛ بر روی میز هالهای از یک چراغ مطالعه دیده میشد که با نزدیک شدن به آن، هاله را حقیقت یافت.