شاید یک نفر از ما ...: مجموعه داستان کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
بد آورده بودم. خیلی ناگهانی فهمیدم که دیگر دنیایم تمام شده است؛ باید این خود ناتمام مرا یک تولید تمام میکردم. میخواستم اول همهی قرصها را بخورم و آنوقت، راحت و آسوده روی تختم دراز بکشم و برای خودم سوگواری کنم تا آرام آرام چشمهایم برای همیشه بسته شود. میخواستم خودم سوت پایان زندگی نکبتیام را بزنم. وقتی که میمردم تا روزها هیچ کس نمیفهمید. بعد بوی گند جنازهام را کل محل بر میداشت، میآمدند و میگذاشتنم داخل کیسه و میانداختنم گوشه سردخانه...