آرزوی مادرم
داستانهای فارسی / کتاب و مواد خواندنی - داستان
وارد کلاس اول شدم. در خواندن و نوشتن عالی نبودم؛ اما به مرور زمان، پیشرفتهای خوبی داشتم که در ادامه خواهم گفت. کلاس اولم را به شادی گذراندنم. مدرسهها تعطیل شده بود که مادرم کلی کتاب برای من خرید و گفت: تمام اینا رو باید بخونی. من اولش که کتابها را دیدم، خیلی ناراحت شدم. چون دوست داشتم توی تابستان بازی کنم، فیلم ببینم و کلی خوش بگذرانم... اما باید به حرف مادرم گوش میکردم. خیلی کنجکاو بودم که عکسهای کتابها را نگاه کنم. دست و پا شکسته به کتابها نگاه میانداختم. بعد از مدتی شروع کردند به خواندن یک کتاب، دو کتاب، سه کتاب و...