سوسک سیاه و شفیره
حشرهها - داستان / سوسکها - داستان
سوسک سیاه در جنگل قدم میزد. شب قبل، طوفان سختی آمده بود. او به شاخ و برگهای افتاده بر زمین نگاه میکرد که ناگهان به یک شفیره برخورد. شفیره به او گفت: «من روی درخت بودم و طوفان من را به زمین انداخته، کمکم کن تا سرجایم برگردم». اما سوسک سیاه چون میتوانست راه برود به خودش مغرور شد و او را مسخره کرد و کمکی هم به شفیره نکرد. چند روز بعد سوسک سیاه در باران شدید دنبال غذا میگشت، اما پاهایش در گل فرو رفت و درنمیآمد. ناگهان پروانة زیبایی از کنار او گذشت و از او خواست تا راه برود و در سرما خیس نشود. صدای پروانه برای سوسک آشنا بود. او فهمید که این پروانة زیبا همان شفیره بوده که از او رنجیده و حالا کمکی به او نمیکند و از کار گذشتة خود پشیمان شد. داستان حاضر برای کودکان گروه سنی «ب» تهیه شده است.