زاغی کوچولوی خجالتی
داستانهای کودکان و نوجوانان
زاغی کوچولو خیلی خجالتی بود. نه با کسی بازی میکرد و نه برای پیداکردن غذا بیرون میرفت. در فصل پاییز زاغی و مادرش در لانه میماندند و پدر به دنبال غذا میرفت. یک روز سرد و برفی پدر زاغی برای تهیهی غذا بیرون رفت ولی برنگشت. مامان زاغی هم مریض شد. زاغ کوچولوی خجالتی که دید حال مادرش خیلی بد شده، ناراحت شد و به آسمان پرید. او به طرف لانهی دکتر جغد رفت و او را پیش مادرش برد. سپس کمی غذا تهیه کرد و برای مادرش آورد. کمکم حال مامان زاغی خوبشد و زاغی کوچولو دیگر خجالتی نبود.