سوفی خوششانس
داستانهای اجتماعی
خانوادة دلدار در نهایت خوشبختی، در یکی از عمارتهای کوهستانی اطراف تهران زندگی میکردند. پدر، مرد دانشمندی بود و دختر بزرگ او «صفا» علاقة خاصی به علوم معنوی و کشف مجهولات داشت. او هر شب به بحث و درس با پدر میپرداخت. شبنشینی پدر با عدهای از شعرا و محققان بزرگ هر روز به تکمیل اطلاعات و حالات معنوی صفا میانجامید. در طول سه سال، او به روشنایی فکر و صفای دل رسیده و روز به روز به معلوماتش اضافه میشد. صفا هر روز سوار بر اسب خود، شبرنگ، در کوهستان به تاخت و تاز میپرداخت. روزی مزدک پسر ثروتمند و اسرارآمیز با وجود داشتن نامزد او را دید و عاشق و دلباختة او شد، و هر روز با ترفندی سعی کرد این دختر زیبا را به دست بیاورد.