بالای بالای بالا
مروارید - داستان / داستانهای تخیلی
سنگریزه کف دریا دراز کشیده بود و مثل همیشه حرکت ماهیها را بالای سرش نگاه میکرد و همینطور که بالا را نگاه میکرد به دوستش که کنار او نشسته بود گفت حوصلهام سر رفته از بس هر روز همین کار را میکنیم. در همین موقع چند حباب را دید که از پشت یک مرجان بالا رفتند، سنگریزه به بالارفتن حبابها خیره شد، آنها دور و دور و دورتر شدند تا جایی که سنگریزه دیگر نمیدیدشان. او از دوستش پرسید آنها کجا میروند کاش میتوانستیم سوار شویم و بالا برویم آن بالا حتما خیلی خوب است که حبابها دیگر بازنمیگردند. سنگریزه آرام و بیصدا کف دریا قِل خورد و به پشت مرجان رسید در همان لحظه... .