بزغالههای ابری
داستانهای تخیلی
«بزیبا»، پدر «بزیبزغاله» و مادرش «بزیما» برای آوردن علفهای تازه و چیدن گلهای رنگارنگ به صحرا رفته بودند. برای همین بزیبزغاله، تنها و بیحوصله شده بود. بزیبزغاله به آسمان نگاه کرد و در آسمان عقاب ابری و ماهی ابری دید، از آنها خواست تا پایین بیایند و با او بازی کنند اما آنها نپذیرفتند. دوباره به آسمان نگاه کرد و یک گله بزغالة ابری به همراه چوپان دید و از آنها خواست پایین بیایند و با او بازی کنند. آنها پذیرفتند و پایین آمدند و شروع به بازی با بزیبزغاله کردند. یکی دو ساعت گذشت، دل بزی بزغاله برای پدر و مادش تنگ شد و شروع به گریه کرد و چون ابرها پایین آمده بودند فکر کرد، گم شده است. گلة بزغالة ابری و چوپان به آسمان رفتند و بزیبزغاله خود را نزدیک خانهشان دید و فهمید گم نشده است. پدر و مادر او به علت پایین آمدن ابرها، در مه گیر کرده بودند. بعد از رفتن ابرها با علفهای تازه وگلهای رنگارنگ به خانه آمدند.