آنسوی شب
"ایرج" پسر تاجر فرش مشهور، دل به دختری با نام "افسانه" میبندد و با اصرار، پدر و مادرش را راضی به ازدواج خود با او میکند. پس از مدتی افسانه پی میبرد که ایرج پس از ازدواج هیچ احساس تعهدی نسبت به او و زندگیش ندارد. حتی پس از به دنیا آمدن "مرجان"، دختر زیبایشان، بازهم ایرج همان مرد سابق باقی میماند. افسانه روز به روز افسردهتر شده و سرانجام اقدام به خودسوزی میکند. پدر و مادر ایرج که فرزند خود را مقصر میدانند سرپرستی دختر 12 سالهی او را به عهده میگیرند تا اینکه در سانحهای جان خود را از دست میدهند. ایرج پس از گذشت مدت زیادی از جریان باخبر شده و به سراغ مرجان میآید. اما همچنان بیشتر وقت خود را در خارج از خانه میگذراند. مرجان روزی اسیر نقشهی شوم چند جوان میشود که برای رسیدن به پول بیدردسر او را میربایند. او با استفاده از یک لحظه غفلت جوانها فرار میکند ولی بین راه تصادف کرده و به بیمارستان منتقل میشود. مرد جوانی که همراه مادرش در بیمارستان پیگیر کارهای او هستند همان افرادی هستند که با مرجان تصادف کردهاند. آنها پس از آنکه پی میبرند مرجان تنهاست و کسی را ندارد، سرپرستی وی را به عهده میگیرند. سالها میگذرد و مرجان با مرد جوان ازدواج میکند و در رشتهی پزشکی مشغول تحصیل میشود تا خبر میرسد که پدرش فوت کرده و ثروت بیشمار پدر و پدربزرگ به مرجان رسیده است. دختر تصمیم میگیرد با این ارثیه بیمارستانی بسازد و خود نیز در آن مشغول به کار میشود.