آب تلخ
داستانهای فارسی - قرن 14
بعد دست کرد در جیبش، دفترچهای را بیرون کشید و آن را به دستم داد. من مات و متحیر، آن را به دست گرفتم و تا آمدم حرفی بزنم، یکدفعه گرد و غبار و باد تندی برخاست و کمی بعد همینکه چشم گشودم، او رفته بود. دور و برم را خوب نگاه کردم. حیرتزده و متعجب در جای خود نشستم، در حالی که دفترچه با جلد چرمی و مشکی در دست داشتم.