جادوگر و اسب شش پا
افسانهها و قصههای بختیاری
در زمانهای خیلی قدیم پیرمردی زندگی میکرد که سه دختر و دو پسر داشت. پیرمرد در آخرین روزهای زندگیش فرزندانش را پیش خود فراخواند و وصیت کرد که پس از مردنش هر کس که سر قبرش بیاید دخترانش باید با آنها ازدواج کنند. پیرمرد بعد از اینکه وصیت کرد از دنیا رفت. روز اول کلاغی آمد و روی قبر پیرمرد نشست طبق وصیت پدر دختر بزرگ با کلاغ ازدواج کرد و رفت. چند روز بعد گرگی کنار قبر پیرمرد نشست دختر دوم با گرگ ازدواج کرد و رفت. پس از چند روز اژدهایی روی قبر پیرمرد خوابید که دختر کوچکتر با اژدها ازدواج کرد و رفت. مدتی گذشت تا اینکه برادرها تصمیم گرفتند به دنبال خواهرانشان بروند و با آنها دیداری تازه کنند اما... .