عشق بیخبر میآید
داستانهای فارسی - قرن 14
«نگار» به رغم علاقه و وابستگی شدید به مادربزرگش، برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور رفت. پدر نگار با وجود قولی که به او دربارۀ مراقبت و نگهداری از مادربزرگ داده بود، او را به خانۀ سالمندان سپرد. مادربزرگ پس از مدتی با دیگر اعضای خانه سالمندان آشنا شد و آنها در جلساتی منظم هریک داستان زندگی خویش را برای دیگران بازگو کرد. «بدری» خانم ـ مادربزرگ ـ نیز داستان خود را اینگونه شروع کرد که در جوانی شوهر خود را از دست میدهد و با سختی و مشقت فراوان، فرزندان خود را بزرگ کرده و پسرش ـ ایرج ـ را به دانشگاه میفرستد. ایرج از رشتۀ مهندسی فارغالتحصیل و در کارخانهای مشغول به کار میشود. پس از مدتی دختر صاحب کارخانه دلباختۀ ایرج شده و به او پیشنهاد ازدواج میدهد. ولی شبی که ایرج و خانوادهاش برای خواستگاری به خانۀ دختر میروند متوجۀ تفاوت فاحش فرهنگی و مالی بین دو خانواده میشوند. و این آغاز مشکلات برای آن دو بود.