سقوط شیاطین
این داستان دربارهی پسری است با نام "علی" که از استاد "سج"، کلیهی علوم ماوراءالطبیعی را میآموزد و به دستور او به ماموریتی خطرناک میرود تا برای نجات بشر از ظلمت به مبارزه برخیزد. در بخشی از این داستان به نقل از راوی آمده است: "با استاد به راه افتادیم تا به کوه آزادی رسیدیم. ناگهان نیرویی قوی مرا اسیر کرد. روحم را از بدنم جدا دیدم. همچنان در هوا معلق بودم که وارد تونلی به رنگ زرد و سیاه شدم. حس میکردم که از همهی تعلقات دنیا رها شده و احساس قدرت عجیبی میکردم که ناگهان خودم را در برابر یک مرد سیاه پوست که حتی سفیدی چشمانش هم سیاه بود دیدم. مرد به من گفت: من ارباب وجودت هستم. بیا با هم برویم. به هرچه که بخواهی برسی و بر همهچیز غلبه کنی. به هر زمانی که بخواهی بروی. گفتم "اسم شما چیست؟ گفت: دوار و شرط من این است که همزاد من را بکشی...".