تویی که دوست دارم برادرم باشد
داستانهای فارسی - قرن 14
حسام، محمد، مرادی فر، آبجی، ذهنم کلافی سر در گم است که سراغ همه اینها میرود. مادر صدایم میزند بیا شام بخور. میل به غذا ندارم. انگار یک گاو را درسته قورت دادهام. کارهای دستیاریام هنوز مانده. نمایش جدیدی شروع کردهام. کار دستیاری را دوست دارم. مشغول آفیش کردن بچهها برای فردا هستم. ساعت 10 است. دنبال بازیگر هم باید بگردم. وای اگر بازیگر پیدا نشود؟ بابا صدای تلویزیون را زیاد کرده سریال ترکی میبیند.