روزها جنگ، شبها عشق
داستانهای فارسی - قرن 14
چند شب پیش، درون چالهای بودم که با خون همسنگریهایم پر شده بود. در میان انفجارها که زیاد هم دور نبود و گاهی نزدیکتر از مرگ به گوش میرسید، میتوانستم پر شدن کفشم را از مایع غلیظ داخل چاله به خوبی احساس کنم. مایعی گرم و لزجی که در سردی هوا به سرعت گرمایش را از دست میداد. سقف آسمان پاره شده بود و باران یک بند میبارید. چیزی نگذشت که چاله پر از گل و لای شد. صدای شلیک توپ بود و صفیر گلوله. بدن سربازها سوراخ سوراخ و تکه تکه در اطراف میافتاد و خونشان برای رسیدن به چاله، با آب باران مسابقه میداد. منور برای چند ثانیه آسمان را روشن میکرد تا فرماندهان کشتار بی نقص خود را تماشا کنند.