دانه دانا
در یک باغ انار بر شاخهی پیرترین درخت، اناری سرخ و درشت آویزان بود؛ اناری که همهی دانهها را در دل بزرگش و زیر سقف آسمان پوستش جا داده بود. هر دانه در انار جایی داشت. دانهی کوچولو یکی از هزاران دانهی موجود در انار بود که در دل انار جایی نزدیک سقف آسمان داشت. او هرگاه به آسمان نگاه میکرد، از دانههای دیگر میپرسید: "بالای این آسمان چه خبر است؟ آیا دنیای دیگری هم هست". دانهها میگفتند: "همهی خبرها اینجاست. زیر این آسمان و در دنیای بزرگ انار". اما دانهی کوچولو با خود میگفت: "یا شاید در دنیایی بزرگتر از دنیای انار". روزها گذشتند. یک روز که باران تندی در باغ باریده بود، ناگهان اتفاقی افتاد؛ سقف آسمان انار، درست بالای سر دانهی کوچولو ترک خورد و این سرآغاز سفری بود که باعث شد دانهی کوچولو دریابد که دنیا بسیار بزرگتر از دنیای انار است.