شاهزاده خانم و آدمبرفی و چهارقصهی دیگر: خرس آوازه خوان، قورباغهای که شاهزاده شد، موش شکمو، بستهی بزرگ
داستانهای کوتاه / افسانههای عامه / داستانهای تخیلی
یک روز صبح، وقتی شاهزاده "بلا" از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، برف سنگینی را دید که سرتاسر کاخ را پوشانده بود. او با خوشحالی به باغ رفت و یک آدمبرفی درست کرد اما فراموش کرد برای آدمبرفی چشم بگذارد، سپس به خواست مادرش برای درس خواندن به داخل قصر بازگشت. شب هنگام آدمبرفی متوجه شد که عفریتهی برفی، شاهزاده خانم را دزدیده است. او از باد جنوب کمک خواست، باد جنوب شاهزاده خانم را نجات داد و او را به قصر بازگرداند. شاهزاده خانم نیز به دیدن آدمبرفی رفت و با شگفتی دید که آدمبرفی شروع به صحبت کرد. او ابتدا برای آدمبرفی چشم گذاشت سپس بدون درنگ درخواست ازدواج آدمبرفی را پذیرفت. سپس در کمال تعجب در برابر خود شاهزادهی جوانی را دید. شاهزاده گفت: "سالها پیش عفریتهی برفی من را دزدیده و طلسم کرده بود و تنها زمانی میتوانستم به روی زمین بازگردم که برف ببارد. اما وقتی تو درخواست ازدواج من را پذیرفتی، طلسم باطل شد". بلا و شاهزادهی جوان با یکدیگر ازدواج کرده و برای همیشه با شادمانی زندگی کردند. این داستان تحت عنوان "شاهزاده خانم و آدمبرفی" همراه چهار داستان دیگر در کتاب حاضر به چاپ رسیده است. عناوین دیگر داستانها عبارتاند از: خرس آوازهخوان؛ قورباغهای که شاهزاده شد؛ موش شکمو؛ و بستهی بزرگ.