پیاز سوخته
داستانهای فارسی - قرن 14
شیر آب را بستم و روی پله کنارش نشستم. دست دور گردنش انداختم و گفتم: حالا یعنی شام بی شام؟ سرش را به تائید تکان داد. با ته صدا گفتم: هیچیش نمونده بود؟ سر را به چپ و راست گرداند. نگاه از قابلمه شناور وسط حوض گرفتنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخه بی بی، دختر بینوات نهارم نخورده. لبخند ژکوند گوشه لبش، فکر ناقصم را به کار انداخت و به سرعت پیام را دریافت کرد. آخرین امید را به کار بردم و پرسیدم؟ یک ذره شم سالم نمونده؟